سکوت ...
تشنه ام ... تشنگی ام را می فهمی ؟! ... تشنه ی شنیدن حرف هایی که سال هاست چشم انتظار شنیدنشان هستم ... تشنه ی تماشای رقص واژه ها روی لب های سرخت ... آرام نشسته ای و نگاهم می کنی که چه بشود ؟! ... سکوتت عذابم می دهد . باورم می کنی ؟! ... می خواهم نامم روی لب هایت آرام بگیرد ... می خواهم غزل غزل تشنگی هایم را بسرایی ؛ انتظار بزرگی است ؟! ...خسته ام از دلخوش بودن به نگاهت ... از آرام گرفتن با لبخندت ... همان لبخندی که گاهی خنده را میهمان قلب تشنه ام می کند و گاه اشک را میهمان این چشمان همیشه مضطرب ... من از سکوت می ترسم ، همان قدر که از تاریکی وحشت دارم ...همان قدر که نبودنت می ترسانَدَم ... همه اش تقصیر خودت بود . آمدی نشستی اینجا ... و سکوت کردی ... هی سکوت کردی و من ترسیدم ... و تو باز سکوت کردی و من بیش تر ترسیدم ... اصلاً هم فکر نکردی این ترس ، یک روز تمام وجودم را تسخیر می کند ... اصلاً هم فکر نکردی این ترس ، یک روز این چنین تشنه ام می کند ... تشنه ام و فقط تو سیرابم می کنی ... انتظار حرف زدن از یک تصویر قاب شده روی دیوار ، انتظار بزرگی است ؟! ...
کلمات کلیدی :